چند سالی هست میشناسمش
از زمانی که نوجوانتر بود و مدام سر چهارراهها و متروها؛ اسمش کودککار بود
خانهشان (خانه که چه عرض کنم! آلونکشان…) در بیابانهای شهرری بود، اطراف کورههای آجرپزی
مخدر، پدر معتادش را بدبین کرده بود و پرخاشگر، چه آزارها که نمیداد! کمترینش محبوس کردن دخترک بینوا در اطاق.
دخترمان برای کشیدن بار مسولیت ازدواج خیلی نحیف بود و کم سن و سال، ولی با شنیدن خبر ازدواجش دلخوش شدیم؛ برای رهایی از شکنجهگاه پدرش
اما گویی سرنوشت از چاله درش آورد و به چاه انداختش؛
چهار ماهی بود شاد شده بود از بارداری و رویای مادر شدن، اما عمر شادیش کوتاه بود؛
تازگیها شوهرش دچار بیماری تقریبا ناشناخته ای شده، اول گفتند مالاریاست و بعد گفتند TTP و…. نفهمیدیم جوان بیست و چند ساله چه شد که دیالیزی شد و حالا باید چند روز میان دیالیز شود.
مددجوی بافای باردارمان چه رنجی کشید در بیمارستانها برای همراه بیمار شدن و درمان شوهرش
چند روز پیش، غم، تیشه ی دیگری به ریشهاش زد و فرزندش به دلیل ضعیفی، سقط شد، حالا دخترمان گرفتار جراحی کورتاژ و عفونت و دارو درمان شده است…
گاهی دنیا بد جور بیانصاف میشود، گویی تمام سهم غم و بد اقبالی یک طایفه را در کاسه ی یک نفر میگذارد.
میخواهیم برای هزینهها، در کنار دخترکمان باشیم
رنجی خواهیم کاست…